|
|
عشق یعنی: مستی، دیوانگی
عشق یعنی: با جهان بیگانگی،
عشق یعنی: شب نخفتن تا سحر،
عشق یعنی: سجده ها با چشم تر،
عشق یعنی: سر به دار اویختن،
عشق یعنی: اشک حسرت ریختن،
عشق یعنی: در جهان رسوا شدن،
عشق یعنی: مست و بی پروا شدن،
عشق یعنی: سوختن یا ساختن،
عشق یعنی: زندگی را باختن...
|
تقویم را ورق می زنم،
روزها را تند تند علامت می زنم،
تا زودتر به روز دیدار تو نزدیک شوم...
اما با تصور چشم های بی تفاوت تو
چه آسان تمام روزهای عمرم را پاره می کنم
تا حتی به دیدنت نرسم...
اما نمی توانم کاری کنم باید ببینمت
زیرا تو را بیشتر از:
خودم...
وجودم...
و حتی لحظه های عمرم...
دوست دارم
و ته قلبم با وجود تمام بی تفاوتی هایت
لحظه شماری می کنم تا برای بار دیگر ببینمت...
و اکنون لحظه ی دیدار است...
دستهایم سرد شده اند...
پاهایم سست شده اند...
چشمانم پر از اشک است...
صدایم می لرزد...
در دستانم شاخه گلی است که تمام :
وجودم...
قلبم...
روحم...
احساسم...
واشکهایم...
در آن نهفته است،
سرم را پایین انداختم و با ترس از اینکه
حسم را نفهمی آنرا به تو دادم،
وقتی از پیشم رفتی دیدم گل را جا گذاشتی
با خود گفتم دیگر دوستت ندارم
دیگر نمی خواهم ببینمت
با خود گفتم حتی اگر ببینمت
جواب سلامت را هم نخواهم داد...
ولی تمام اینها فقط حرف بود...
واقعیت نداشتند،
چون من تمام وجودم را به تو باخته بودم
و تو با بی توجهی ذره ذره مرا خرد می کردی
به زودی تو را به دادگاه خواهند کشید
شاید به حبس ابد محکوم شوی
شاید هم اعدامت کنند
جزئیات جنایتت معلوم نیست
اما...
اثر انگشتت را روی قلبی شکسته یافته اند...
کاش این همه معتاد تو نبودم
آنوقت نشانت می دادم که در شکستن دل
چه مهارتی دارم...
تو خوب نقطه ضعف مرا نشانه گرفتی
از آن روز بترس که
پا روی قلبم بگذارم و ترکت کنم
برای همیشه....
|
عجب روزگاری دارم ها! باز هم تا می آیم بنویسم کلمه ها از یادم می روند . دلم می خواهد مثل قدیم تر ها ، قلمم بشود همه ی زندگی ام ، اما حیف ...
دارد خفه می شود دلم ... دارد پرپر می شود توی سینه ام ... دارد یخ می زند ... تو می توانی حرف های دلم را بخوانی ؟ ... دارد می میرد از بی کسی ! یک آسمان دلتنگی دارد توی چشمان ترش . نمی دانم این همه دلتنگی چطور خودشان را توی این چشم ها جا کرده اند ...
قبل ترها ،تنهایی را دوست داشتم . شاید چون تو بودی توی خلوتم ؛ ولی حالا ... بیزارم از تنهایی ... می ترسم ...
|